کودکی
زمان سپری شده از کودکی تا پیری
 
وقتی بزرگ میشوی
، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی
...
خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته
 
فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یک روز مردم ــ
همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند
 
وقتی بزرگ میشوی
، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ،
حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
 .........
 
دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته
، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !
 
وقتی بزرگ میشوی
، قدت کوتاه میشود ،آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد،
و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی میکنند
 
آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ،
وماه ـ همبازی قدیم توـ
آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب راهم دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !

........

ادامه مطلب هفته آینده...


دسته ها : نوشته ها
چهارشنبه شانزدهم 11 1387
X