ره یافتگانتهیه وتنظیم:عنایت الله سالخورده1- علامه حلی6 در محضر امام زمان(علیه السلام)علامه حلی در حلّه یکی از شهرهای عراق سکونت داشت، هر شب جمعه از حله به کربلا می رفت. او روز پنجشنبه سوار بر الاغ خود به راه می افتاد و شب جمعه در حرم مطهر امام حسین(علیه السلام) می ماند وبعدازظهر روز جمعه به حله مراجعت می کرد.در یکی از روزها که به طرف کربلا رهسپار بود، در راه شخصی به او رسید و همراه او به کربلا می رفتند، علامه با رفیق تازه اش شروع به صحبت کرد و مسائلی را بیان نمود. از آنجا که به فرمودة امام علی(علیه السلام) «المرء مخبوء تحت لسانه؛ شخصیت مرد در زیر زبانش نهفته است.»علامه درک کرد که با مردی بزرگ و عالمی سترگ، هم صحبت شده است، هر مسأله مشکلی می پرسید، رفیق راهش جواب می داد، به طوری که علامه که خود را یگانه دهر می دانست، از علم رفیق راهش متحیر ماند. گرم صحبت بودند تا آنکه در مسأله ای ، آن شخص بر خلاف فتوای علامه فتوا داد، علامه گفت: این فتوای شما بر خلاف اصل و قاعده است، دلیلی هم که این قاعده را از بین ببرد، نداریم. آن شخص گفت: «چرا، دلیل موثقی داریم که شیخ طوسی(ره) در کتاب تهذیب در وسط فلان صفحه، آن را نقل کرده است.»علامه گفت : چنین حدیثی را درکتاب تهذیب ندیده ام. آن شخص گفت: «کتاب تهذیبی که پیش توهست در فلان صفحه و سطر این حدیث مذکور است!».علامه در دنیایی از حیرت فرو رفت، چرا که این شخص ناشناس به تمام علائم و خصوصیات نسخة منحصر به فرد کتاب تهذیب آگاهی داشت.علامه درک کرد که در برابر استاد علامه ها قرار گرفته، لذا مسائل مشکله ای که برای خودش حل نشده بود، مطرح کرد، در این موقع، تازیانه ای را که در دست داشت به زمین افتاد، در همین حین ، این مسأله را از آن شخص پرسید که آیا در زمان غیبت کبری، امکان ملاقات با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) هست؟ آن شخص که تازیانه را برداشته بود و می خواست به علامه بدهد، دستش به دست علامه رسید، فرمود: «چگونه نمی توان امام زمان را دید، در صورتی که اینک دست او در دست توست». علامه چون متوجه شد، خود را به دست و پای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) انداخت و آنچنان محو عشق آن حضرت شد که مدتی چیزی نفهمید، پس از آنکه به حال خود آمد کسی را ندید، به خانه مراجعت کرد و فوراً کتاب تهذیب خود را باز نمود و دید آن حدیث با همان علائم از صفحه و سطر تطبیق می کند. در حاشیه این کتاب در همان صفحه نوشت: این حدیثی است که مولایم امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) مرا به آن خبر داده است، عده ای از علما همان خط را در حاشیه کتاب دیده اند.7همین علامه شنید یکی از علمای بزرگ اهل تسنن کتابی در رد شیعه نوشته وعده ای را با آن گمراه کرده است. ولی آن کتاب را در دسترس قرار نمی دهد، علامه مدتها به طور ناشناس در پیش آن عالم سنی، شاگردی کرد تا بلکه آن کتاب را به دست بیاورد و به حمایت ازتشیّع بر آن رد بنویسد، تا آنکه از آن عالم سنی تقاضا کرد که چند روزی آن کتاب را در دسترس او قرار دهد، آن عالم حاضر نبود کتاب را در اختیار علامه بگذارد، پس از مدتی حاضر شد که آن کتاب را تنها یک شب به علامه بدهد و گفت من نذر کرده ام که این کتاب را بیش از یک شب به کسی ندهم.علامه با اشتیاق تمام آن کتاب را به خانه آورد و تصمیم گرفت همان شب از تمام آن کتاب نسخه برداری کند (تا بعداً به رد آن بپردازد) مشغول نوشتن آن کتاب شد، چند صفحه ای که نوشت، خسته شد،‌در همین حال، ناگاه دید مرد عربی وارد اتاق شده و به علامه گفت: «ای علامه! تو کاغذها را خط کشی کن، من برایت می نویسم».علامه بی درنگ مشغول خط کشی شد، ولی در همین حال، خوابش برد وقتی که بیدار شد دید تمام کتاب را آن مرد عرب نوشته ودر آخر آن این جمله به چشم می خورد:«کتبه الحجه؛ این کتاب را حجت(عجل الله تعالی فرجه) نوشته است.»8 2- محمد بن عیسی بحرینی در محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه):در اواخر حکومت سلسلة شاهان صفوی در ایران دستهای استعمار، کشور آباد و غنی «بحرین»9 را به سوی خود برده و آن را تحت الحمایه بیگانگان قرار دادند. در این دوران دری به تخته خورد و حوادثی پیش آمد واوضاع سیاسی به گونه ای شد که والی وامیر بحرین ، شخصی ستمکار و دست نشاندة بیگانگان از آب در آمد و به دشمنی با امیر مؤمنان(علیه السلام) و علاقمندان آن حضرت معروف بود. اتفاقاً او معاون و وزیر داشت که از رئیس خود هم بیشتر با امام علی(علیه السلام) و دودمان و شیعیانش دشمن بود. این دو نفر همواره موجب مزاحمت و آزار و شکنجة مردم بحرین شده و آنان را که به ولاء و دوستی اهل بیت مشهور بودند، با عوامل مختلف تحت شکنجه و آزار قرار می دادند. این روش ادامه داشت و لحظه به لحظه شدیدتر می شد، تا آنکه وزیر نقشه ای بسیار مرموز و خائنانه مطرح کرد و به خیال خام خود خواست در وقت خود آن نقشه را پیاده کند و بر ضد مردم شیعة بحرینی به کار اندازد و به طور کلی از آنان سلب آزادی کند، ولی اینک ببینید چگونه این نقشه را ایفا کرده و چگونه نقش بر آب شد.درخت انار شهادت می دهد: وزیر که نقشة خود را با موفقیت کامل به مرحلة‌نتیجه گیری رسانده بود، با کمال خرسندی در حالی که در دستش اناری بود نزد امیر آمد و گفت: این انار را بگیرید و ببینید که حتی به وسیلة این انار، درخت انار شهادت داده است که پس از پیامبر اکرم(صل الله علیه و اله) جانشین او ابوبکر، بعد عمر، بعد عثمان و در مرحله چهارم علی است. امیر خیلی دقیق انار را وارسی کرد ، دید      دور تا دور ، این کلمات نقش بسته است: «لا اله الاالله ، محمد رسول الله ، ابوبکر وعمر وعثمان وعلی خلفاء رسول الله».ملاحظه کرد که به قلم خلقت و طبیعت این کلمات نگاشته شده و به هیچ وجه ممکن نیست که ساختگی باشد. رو به وزیر کرد و با لحن جدی گفت: این مطلب از دلیل های روشن و واضحی است که ما را به بطلان مذهب رافضی ها (شیعه) رهنمون می شود.وزیر گفت: آری! همانگونه است که شما فرمودید، ولی افسوس که این طایفه (شیعه) بر اثر تعصب زیاد به مذهب خود به آسانی زیر بار این دلیل واضح نمی روند، به نظر من بهتر این است که آنان را حاضر کنید و در یک مجلس باشکوهی در ملا عام این انار را به ایشان نشان دهید، اگر بدین وسیله به حقانیت مذهب تسنن پی بردند و به آن گرایش پیدا کردند زهی موفقیت! و معلوم است که در این صورت شما به ثواب و پاداش خوب وبسیار رسیده ای و اگر امتناع ورزیدند و با مشاهدة این برهان قاطع، باز از گمراهی خود دست بر نداشتند، آنان را به انتخاب یکی از سه چیز مجبور کنید:یا بسان یهود ونصارا به ما «جزیه» بدهند و در برابر ما ذلیل و خوار باشند و یا پاسخ قانع کنندة این دلیل روشن را بدهند و یا آنکه مردان آنان را به قتل برسانیم و زنان وفرزندانشان را اسیر کنیم و اموالشان را به غاربت ببیرم.امیر که با دقت، گفتار وزیر را گوش می داد، گفت: پیشنهاد خوبی کردی و باید چنین کرد. به دنبال این پذیرش دستور داد علما وسادات و نیکان مردم بحرین در مجلس باشکوهی به گرد هم آیند تا آن انار کذایی را به آنان نشان داده واز آنها پاسخ این دلیل را بیاورید و یا جزیه داده و ذلیل و خوار زندگی کنید و یا آمادة قتل و غارت باشید!بزرگان بحرین که در ظاهر دلیل قانع کننده ای بر بطلان دلیل انار نداشتند و خود را در فشار و بن بست سخت
می دیدند با خواهش و تمنا سه روز مهلت خواستند. امیر نیز سه روز به آنها مهلت داد تا شیعیان پاسخ آن دلیل را بیاورند وگرنه خود را برای اطاعت اوامر امیر حاضر نمایند. به این ترتیب، تا اینجا ترفند و نقشة وزیر در مسیر خود قرارگرفته وبه مرحله اجرا و نتیجه گیری، نزدیک می شد.
مشورت و راه حل: شیعیان و تربیت شدگان مذهب جعفری به خوبی فرمودة رئیس مذهب خود امام صادق(علیه السلام) را درک کرده بودند که : «لا ظهیر کالمشاوره؛ هیچ یاری چون مشورت واز فکر همدیگر استمداد جستن نیست .....»اینان همگی در یک مجلس گرد هم آمدند، پراکنده نشدند که بگویند باداباد، هر چه شد بشود، در این باره به فکر راه حل افتادند و هر کس چیزی گفت تا سرانجام، گروهی گفتند: این مطلب، راه حلی جز توسل به امام عصر(عجل الله تعالی فرجه) که در پشت پردة غیبت است و چون خورشیدی در پشت ابرهاست و به ما روشنی و نشاط بخشیده. ندارد، باید از ایشان دادخواهی واستدعا کرد تا به داد ما برسد. در میان تمام جمعیت، ده نفر از زاهدان وشایستگان را انتخاب کردند و در میان آن ده نفر، سه نفر را که از نظر تقوا و عمل نیک، لیاقت ملاقات با امام زمان(علیه السلام) را داشتند برگزیدند تاهر یک شبی را در این سه شب به بیابان برود و مشغول عبادت وتضرع و زاری شده به امام عصر(علیه السلام)  توسل جوید و از آن جناب تمنا کند بلکه عنایت خاصه آن بزرگوار بتواند در حل این مشکل به آنها کمک کند.به این ترتیب ، در شب اول یکی از آن سه نفر به بیابان رفت ومشغول تضرع و زاری شد، ولی آن شب صبح شد و او نتیجه نگرفت . شب دوم، یکی دیگر از آن سه نفر به بیابان رفت، اما این شب هم بسان شب اول بی نتیجه به پایان رسید. در شب سوم که آخرین مهلت بود،‌شیعیان در جوش وخروش بودند تا سومین نفر به نام «محمد بن عیسی» در آن شب به بیابان رفت وتضرع و زاری را به آخرین درجه رسانید. در شب تاریک با سر و پای برهنه و حالتی خاص به امام زمان(علیه السلام) استغاثه کرد با تضرع وزاری توأم با اخلاص کامل، عرض می کرد: ای ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه) به فریاد ما شیعیان برس! .....زمان دقیقه به دقیقه می گذشت، لحظات آخر شب فرا رسید و توسل محمد بن عیسی به درجه نهایی رسیده بود . هنگام سحر ناگاه شنید در بیابان شخصی به او گفت: «ای محمد بن عیسی! این چه حالتی است که تو پیدا کرده ای و در این شب تاریک به این بیابان خلوت آمده ای؟»محمد بن عیسی: ای مرد! با من کار نداشته باش، من برای امر بزرگی به اینجا آمده ام و آن را جزء برای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) هرگز اظهار نمی کنم و از آن بزرگوار فقط می خواهم که به داد من و شیعیان برسد!هنوز گفتار محمد بن عیسی تمام نشده بود که از جانب همان مرد شنیدکه:«یا محمد بن عیسی، انا صاحب الامر!؛ ای محمد بن عیسی، همانم که او را طلب می کنی، حاجت خود را بگو تا برآورم. محمد گفت: اگر تو امام زمان من هستی، حاجت مرا می دانی،‌ نیازی به اظهار آن نیست.امام(علیه السلام) فرمود:‌ آری تو به اینجا آمده ای تا پاسخ انار کذایی را ا زمن بگیری و شیعیان را از این مهلکه نجات دهی.محمد بن عیسی گوید: تا درک کردم که حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه) است به سوی او شتافتم، بر زانویش سر  نهادم، دست بر دامن پر مهرش زدم و عرض کردم ای سرور ما تو پناه ما هستی، به داد ما برس، ای دادرس بی پناهان.حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رو به او کرد و فرمود: ای محمد بن عیسی! وزیر امیر درخت اناری را در حیاط خانة خود نشانده است. آن درخت چون به ثمر رسید، او قالبی را با گِل به شکل اناری درست کرد و آن قالب را که تو خالی بود دو نصف کرد ودر دیوار داخل آن دو نصف قالب همان کلمات را به صورت برجسته نوشت، آنگاه آن دو نصف قالب را روی یکی از انارهای کوچک درخت گذارد و آنها را محکم بست. آن انار در میان آن دو نصف قالب شد تاا درون قالب را پر کرد ودر نتیجة ، آن نوشته های برجسته دیوارة داخلی دو نصف قالب، روی پوست انار قرار گرفت، رفته رفته توأم با رشد انار، آن کلمات بر پوست انار به طور طبیعی نقش بست، فردا که روز موعود هست، هنگامی که نزد امیر رفتید به او بگو من جواب دلیل انار دارم، ولی این جواب را جز درخانة وزیر اظهار نمی کنم، امیر خواه ناخواه می پذیرد ، چون به خانه وزیر رفتید ، در طرف دست راست خانة وزیر بالا خانه ای هست، بگو جواب را نمی گویم، مگر در این بالاخانه، در این هنگام، وزیر خود را در بن بست می بیند و اصرار می کند که به بالاخانه نروید، تو هم اصرار تمام کن که باید به آنجا برویم. به ناچار وزیر قبول می کند که به بالاخانه نروید، تو هم اصرار تمام کن که باید به آنجا برود، وقتی داخل بالاخانه شدید، روزنه ای را می بینی و در میان آن کیسه سفیدی را می نگری با عجله تمام آن کیسه را بردار ودر میان آن، قالب نامبرده را که از گل ساخته شده وبا آن نقشه خائنانه وزیر طراحی شده، بیرون بیاور. نزد امیر بگذار و به او بگو که این انار به وسیلة این قالب به این صورت در آمده است. در نتیجه ، امیر از حیله و خیانت وزیر مطلع شده و حقانیت شما و بطلان عقاید آنان آشکار می شود.ای محمد بن عیسی! به فرماندار بگو که برای تصدیق گفتار خود علامت دیگری داریم و آن اینکه داخل انار از خاکستر و دود پر است و اگر قبول نداری این انار را بشکن در این هنگام وزیر انار را برداشته و می شکند خاکستر و دودآن بیرون آمده و ریش و صورت وزیر را فرا می گیرد ( این هم علاوه بر روسیاهی معنوی وزیر روسیاهی ظاهری او).محمد بن عیسی بسیار خوشحال شد وبه دست و پای امام افتاد و تشکر کرد و به سوی رفقای خود با کمال خوشحالی مراجعه کرد. هنگام صبح مردم بحرین در مجلس امیر بحرین حاضر شدند. وقت پاسخگویی شیعه از دلیل انار اعلام شد، محمد بن عیسی آنچه را امام عصر(علیه السلام) به او دستور داده بود، یکی پس از دیگری انجام داد تا آخرین مرحله که در نزد امیر وزیر انار را شکست وخاکستر و دودِ میان انار به صورت وزیر پاشید.امیر که سخت مجذوب و تحت تأثیر قرار گرفته بود: گفت: ای محمد بن عیسی! این پاسخ را چه کسی به تو یاد داد؟ «محمد بن عیسی گفت: امام و حجت زمان(عجل الله تعالی فرجه) به من آموخت». امیر گفت: امام زمان کیست؟ محمد بن عیسی گفت: امام زمان(علیه السلام) ما از جانب خداوند حجت روی زمین است و دوازدهمین امام ما می باشد. (آنگاه اسامی همة ائمه(علیه السلام) را یکی پس از دیگری شمرد تا به صاحب الامر(عجل الله تعالی فرجه) رسید).گواهی امیر: با اینکه امیر در عقیده باطل خود استقامت می ورزید و سرسختانه با شیعیان مبارزه می کرد، حتی حاضر بود به رهبران و ائمه آنان ناسزا بگوید، اما اینکه در برابر حادثه ای عجیب قرار گرفته و خود را در مقابل قدرتی عظیم می دید.عجز سراسر او را فرا گرفت , ناگزیر سر فرود آورد وورق قلبش برگشت , سخن قلب به وسیله زبانش اظهار شد :«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد عبده و رسوله و ان الخلیفه بعده بلا فصل امیر المؤمنین علی ابن ابیطالب(علیه السلام)؛ گواهی به یگانگی خداوند می دهم، گواهی می دهم که محمد(صل الله علیه و اله) بنده و رسول خداست وجانشین بلافصل بعد از او امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (علیه السلام) می باشد.»سپس ائمه بعد از امام علی(علیه السلام) را یکی پس از دیگری تا امام زمان(علیه السلام) اسم برد واعتراف به امامت آنها کرد. آنگاه دستور داد تا آن وزیر خائن ودسیسه گر را اعدام کنند تا همواره خاطرة بطلان باطل و احقاق حق تجلی کند، سپس از اهل بحرین عذرخواهی کرد و به آنان احسان نمود.به این ترتیب، این واقعه چون نوری درخشان در تاریخ شیعه دلهای دلدادگان را تا روز قیامت روشن می کند.»93- علی بن مهزیار در محضر امام زمان(علیه السلام):جناب «علی بن مهزیار» که قبرش در اهواز و زیارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهی دارد، می گوید: نوزده سفر هر سال به مکه مشرف می شدم تا شاید خدمت مولایم حضرت ولی عصر(علیه السلام) برسم، ولی در این سفرها هر چه بیشتر تفحص کردم، کمتر موفق به اثر یابی از آن حضرت گردیدم، سرانجام، مأیوس شده و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم . وقتی که دوستان عازم مکه بودند به من گفتند: مگر امسال به مکه مشرف نمی شوی؟ گفتم: نه امسال گرفتاریهایی دارم وقصد رفتن به مکه را ندارم.شبی در عالم خواب دیدم که به من گفته شد امسال بیا، سفرت را تعطیل نکن که ان شاءالله به مقصدت خواهی رسید.من با امیدی مهیای سفر شدم، وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند، ولی به آنها از علت تغییر عقیده ام چیزی نگفتم، تا آنکه به مکه مشرف شدم و اعمال حج را انجام دادم. در این مدت دائماً در گوشة مسجد الحرام تنها می نشستم و فکر می کردم . گاهی با خودم می گفتم آیا خوابم راست بوده و یاخیالاتی بوده که در خواب دیدم.یک روز که سر در گریبان فرو برده بودم و در گوشه ای نشسته بودم، دیدم دستی بر شانه ام خورد، شخصی گندمگون به من سلام کرد و گفت: اهل کجائی؟ گفتم: اهل اهواز، گفت: ابن خصیب را می شناسی؟ گفتم: خدا رحتش کند از دنیا رفت، گفت: انا لله و انا الیه راجعون، مرد خوبی بود به مردم احسان زیادی می کرد، خدا او را بیامرزد . سپس گفت: علی بن مهزیار را می شناسی؟ گفتم: بله، خودم هست. گفت: اهلاً و مرحباً ای پسر مهزیار تو خیلی زحمت کشیدی! برای زیارت مولایم حضرت بقیه الله(عجل الله تعالی فرجه) به تو بشارت می دهم که در این سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد، برو با رفقایت خداحافظی کن. فردا شب در شعب ابی طالب منتظر توهستم تا تو را خدمت آقا ببرم.من با خوشحالی فوق العاده ای به منزل رفتم ووسایل سفرم را جمع کردم با رفقا خداحافظی کردم و گفتم: برایم کاری پیش آمده که باید چند روز به جایی بروم و آن شب به شعب ابی طالب رفتم ، دیدم او در انتظار من است.او و من سوار شتر شدیم و از کوههای عرفات و منی گذشتیم و به کوههای طایف رسیدیم . به من گفت: پیاده شود تا نماز شب بخوانیم. من پیاده شدم و با او نماز شب خواندم و باز سوار شدیم و راه را ادامه دادیم، تا طلوع فجر دمید و پیاده شدیم ونماز صبح را خواندیم.من از جا حرکت کردم و ایستادم، هوا قدری روشن شده بود، به من گفت: بالای آن تپه چه می بینی؟ گفتم: خیمه ای می بینم که تمام این صحرا را روشن کرده است. گفت: بله. درست است منزل مقصود همانجاست، جایگاه مولا و محبوب همانجاست. آنگاه گفت: برویم، گفتم: شترها را چه کنیم؟ گفت: آنها را آزاد بگذار، اینجا محل امن و امان است. با او تا نزدیک خیمه رفتم، به من گفت: تو صبر کن وخودش قبل از من وارد خیمه شد و چند لحظه بیشتر طول نکشید که بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت به تو اجازه ملاقات دادند، وارد شو. من وارد خیمه شدم دیدم، آقایی بسیار زیبا با بینی کشیده و ابروهای پیوسته و برگونة راستش خالی بود که دلها را می برد، با کمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسید و فرمود: پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم، بلکه تا موقعی که خدا بخواهد در کوهها و صحراها به سر برم تا از شرّ جباران و طاغوتها محفوظ باشم و زیر بار فرمان آنها نروم تا وقتی که خدا اجازه فرجم را بدهد.من چند روز میهمان آن حضرت در آن خیمه بودم واستفاده از انوار و علومش می کردم تا آنکه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم خواستم به عنوان سهم امام تقدیم حضورش کنم، فرمود: از قبول نکردنش ناراحت نشوی! این به علت آن است که تو راه دوری در پیش داری واین پول مورد احتیاج تو خواهد بود.پس خداحافظی کردم و به طرف اهواز حرکت کردم وهمیشه به یاد آن حضرت و محبتهای او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببینم.11 4- علامه سید بحر العلوم در محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه):مرحوم «میرزای قمی» صاحب قوانین نقل می کند که:من با علامه بحرالعلوم به درس آقا «باقر بهبانی» می رفتیم و با او درسها را مباحثه می کردیم و غالباً من درسها را برای سید بحر العلوم تقریر می نمودم. تا اینکه من به ایران آمدم، پس از مدتی سید بحر العلوم بین علما و دانشندان شیعه به عظمت و علم معروف شد، من تعجب می کردم، با خود می گفتم، او که این استعداد را نداشت، چگونه به این عظمت رسید؟ تا آنکه موفق به زیارت عتبات عالیات عراق شدم، در نجف اشرف ، سید بحر العلوم را دیدم، در آن مجلس مسأله ای عنوان شد، دیدم جداً او دریای موّاجی است که باید حقیقتاً او را بحرالعلوم نامید.روزی در خلوت از او سؤال کردم: آقا ما که با هم بودیم، آن وقتها شما این مرتبه از استعداد و علم را نداشتید ، بلکه از من در درسها استفاده می کردید ، حالا بحمدالله می بینم، در علم و دانش فوق العاده اید.فرمود: میرزا ابوالقاسم، جواب سؤال شما از اسرار است! ولی به تو میگویم و تقاضا دارم که تا من زنده ام به کسی نگویید. من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود: چگونه این طور نباشد و حال آن که حضرت «ولی عصر» ارواحنا فدا، مرا شبی در مسجد کوفه به سینة خود چسبانید. گفتم: چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟فرمود: شبی به مسجد کوفه رفته بودم، دیدم آقایم حضرت ولی عصر(علیه السلام) مشغول عبادت است ، ایستادم و سلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود و دستور دادند که پیش بروم، من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم، زیاد جلو نرفتم. فرمودند: جلوتر بیا، پس چند قدمی نزدیکتر رفتم، باز هم فرمودند: جلوتر بیا، من نزدیک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود ومرا بغل گرفت، به سینة مبارکش چسباند، در اینجا آنچه خدا خواست به این قلب و سینه سرازیر شود.12 5- جعفر نعلبند اصفهانی در محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه):مرحوم آیه ا... حاج میرزا «محمد علی گلستانی اصفهانی» زمانی که ساکن مشهد بود، برای یکی از علمای بزرگ مشهد نقل فرمودند که: عموی من مرحوم آقای «سید محمدعلی» که از مردان صالح و بزرگوار بود نقل می کرد:در اصفهان شخصی بود به نام «جعفر نعلبند» که او حرفهای غیر متعارف از قبیل آن که من خدمت امام زمان(علیه السلام) رسیده ام و طیّ الارض کرده ام، می زد و طبعاً بامردم هم کمتر تماس می گرفت و گاهی مردم هم پشت سر او به دلیل آن که «چون ندیدندحقیقت ، ره افسانه زدند» حرف می زدند. روزی به تخت فولاد اصفهان برای زیارت اهل قبور می رفتم، در راه دیدم آقا جعفر به آن طرف می رود، من نزدیک او رفتم به او گفتم: دوست داری با هم راه برویم؟ گفت: مانعی ندارد. در ضمن راه از او پرسیدم: مردم در بارة شما حرفهایی می زنند، آیا راست می گویند که تو خدمت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) رسیده ای ؟ اول نمی خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت: آقا از این حرفها بگذریم و با هم مسائل دیگری را مطرح کنیم.من اصرار کردم وگفتم ان شاءاله اهلم. گفت: 25 سفر کربلا مشرف شده بودم، تا آنکه در همین سفر آخر شخصی که اهل یزد بود در راه با من رفیق شد، چند منزل که با هم رفتیم مریض شد و کم کم مرضش شدت کرد تا رسیدیم به منزلی که قافله به دلیل نا امن بودن راه ، دو روز در آن منزل ماند، تا قافله دیگری رسید وبا هم جمع شدند و حرکت کردند. حال مریض هم رو به سختی گذاشته بود، وقتی قافله می خواست حرکت کندمن دیدم، به هیچ وجه
نمی توان او را حرکت داد ، لذا نزد او رفتم و به او گفتم من می روم و برای تو دعا می کنم که خوب شوی. وقتی خواستم با او خداحافظی کنم ، دیدم گریه میکند، من متحیّر شدم از طرفی روز عرفه نزدیک بود و من 25 سال همه ساله روز عرفه درکربلا بودم واز طرفی با خود فکر می کردم که چگونه این رفیق راه را در این حال تنها بگذارم و بروم؟!
به هر حال، نمی دانستم چه کنم او همینطور که اشک می ریخت به من گفت: فلانی من تا یک ساعت دیگر می میرم این یک ساعت را هم صبر کن، وقتی من مردم هر چه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به کربلا برسان و آنجا مرا دفن کن. من دلم سوخت و هر طور بود کنار او ماندم تا او از دنیا رفت . قافله هم برای من صبر نکرد و حرکت کرد.من جنازة او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حرکت کردم. از قافله اثری جز گرد و غبار نبود، من هم به آنها نرسیدم، حدود یک فرسخ که راه رفتم خوف مرا گرفت ، هر طور که آن جنازه را به الاغ می بستم، پس از یک مقدار راه رفتن باز می افتاد و به هیچ وجه روی الاغ قرار نمی گرفت.سرانجام دیدم نمی توانم اورا ببرم ، خیلی پریشان شدم، ایستادم و به حضرت سیدالشهداء(علیه السلام) سلام عرض کردم و با چشم گریان گفتم: آقا من با این زایر شما چه کنم؟ اگر او را در این بیابان بگذارم مسؤولم و اگر بخواهم بیاورم، می بینید که نمی توانم! درمانده وبیچاره شده ام! ناگهان دیدم، چهار سوار که یکی از آنها شخصیت بیشتری داشت پیدا شدند، آن بزرگوار به من گفت: جعفر با زایر ما چه می کنی؟! عرض کردم : آقا چه کنم؟ درمانده شده ام،
نمی دانم چه کنم؟
در این بین آن سه نفر پیاده شدند، یکی از آنها نیزه ای در دست داشت نیزه را به زمین زد، ناگهان چشمة آبی ظاهر شد ، آن میت را غسل دادند و آن آقا جلو ایستاد وبقیه کنار اوایستادند وبر او نماز خواندند و بعد او را سه نفری برداشتند و محکم به الاغ بستند و ناپدید شدند.من حرکت کردم با آنکه معمولی راه می رفتم دیدم به قافله ای ، که قبل از قافلة ما حرکت کرده بود رسیدم، از آنها عبور کردم و پس از چند لحظه باز قافله ای را دیدم که آنها قبل از این قافله حرکت کرده بودند ، از آنها هم  عبور کردم بعد از چند لحظه دیگر به پل سفید که نزدیک کربلا است ، رسیدم، سپس وارد کربلا شدم وخودم از این سرعت سیر تعجب می کردم.سرانجام، او را بردم در «وادی ایمن» (قبرستان کربلا) دفن کردم. من در کربلا بودم، پس از بیست روز رفقایی که در قافله بودند به کربلا رسیدند، آنها از من سؤال کردند تو کی آمدی؟ چگونه آمدی؟ من برای آنها به اجمال مطالبی را گفتم و آنها تعجب می کردند.تا آنکه روز عرفه شد، وقتی به حرم رفتم بعضی از مردم را دیدم که به صورت حیوانات مختلف بودند! از شدت وحشت به خانه برگشتم. باز دو مرتبه از خانه در همان روز بیرون آمدم، باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم... عجیب تر این بودکه بعد از آن سفر چند سال دیگر هم ایام عرفه به کربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضی از مردم را به صورت حیوانات دیدم، ولی در غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمی شود.لذا تصمیم گرفتم که دیگر روز عرفه به کربلا مشرف نشوم. وقتی این مطالب را برای مردم در اصفهان می گفتم، آنها باور نمی کردند و یا پشت سر من حرف می زدند. تا آنکه تصمیم گرفتم دیگر با کسی از این مقوله حرف نزنم ومدتی هم چیزی برا ی کسی نگفتم تا آنکه یک شب با همسرم غذا می خوردیم، ناگهان صدای در حیاط بلندشد، رفتم در را باز کردم دیدم شخصی می گوید: جعفر صاحب الزمان(علیه السلام) تو را می خواهد.من لباس پوشیدم و به خدمت او رفتم، مرا به مسجد جمعه در همین اصفهان برد، دیدم آن حضرت در صفه ای که منبر بسیار بلندی در آن هست ، نشسته اند و جمع زیادی هم خدمتشان هستند، با خود گفتم: در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت کنم و چگونه خدمتش برسم؟ ناگهان دیدم به من توجه فرموده ، صدا زدند: جعفر بیا، من به خدمتشان مشرف شدم . فرمودند: چرا آنچه در راه کربلا دیده ای برای مردم نقل نمی کنی؟عرض کردم: ای آقا من آنها را برای مردم نقل می کردم، ولی از بس پشت سرم بدگویی کردند دیگر چیزی
نمی گویم. حضرت فرمود: تو کاری به حرف مردم نداشته باش، تو آن قضیه را برای آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفی به زوار جدمان حضرت ابی عبدالله الحسین(علیه السلام) داریم.13
 6- حاج شیخ محمد کُمْله ای در محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه):نگارنده در سالهای 1343 تا 46 در کوهستان از حوالی شهرستان بهشهر مازندران در مدرسه آیت اله العظمی کوهستانی مشغول به تحصیل علوم دینی بودم ، در آن زمان پیرمردی به نام «آیت اله حاج شیخ محمود کمله ای14» برای زیارت آیت اله کوهستانی آمده بود ، ولی بر خلاف دیگران مدت 10 الی 15 روز در آنجا می ماند. وی به آیت اله کوهستانی سخت علاقمند بود، آقا نیز نسبت به ایشان احترام خاصی قایل بود. این مرد بزرگ داستانی دارد که خود نقل می کرد و ضمن نقل داستان به خود سخنان جسارت آمیزی می گفت که چرا من درحین تشرفم به محضر امام زمان آقا (علیه السلام) را نشناختم.او می گفت: «در نجف رسم طلبه ها و آقایانی که علاقه مند به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) و مشتاق دیدار او بودند. این بود که اربعین می گرفتند. کیفیت آن بدین ترتیب بودکه چهل چهارشنبه متوالی به مسجد سهلة‌کوفه می رفتند و آن شب را به دعا و عبادت و تضرّع در درگاه الهی و زیارات امام زمان(علیه السلام) می پرداختند ودر طول این مدت، علاوه بر مراقبت های لازم که مبادا معصیتی از آنها سر زند، نوعی ریاضت غذایی نیز داشتند، از پرخوری و خوردن غذاهای مقوّی از قبیل گوشت، روغن وامثال اینها پرهیز می کردند و به اصطلاح غذای «حیوانی» نمی خوردند. آقای «کمله ای»
می فرمود: من هم به این سنت حسنه اقدام کردم و چهارشنبه ها به مسجد سله می رفتم ومراقب خود بودم وغذای اندک و غیر حیوانی می خوردم. در حدود چهارشنبه 34 یا 35 بود که شبی در مسجد به هنگام دعا و عبادت، دیدم مرد عربی آمد در کنارم نشست، ابتدا قرآن خواند و سپس مرا به سخن گرفت . من پاسخ او را با اکراه دادم و نخواستم با او حرف بزنم، زیرا او را مانع کارم می دانستم، در این هنگام، سفره باز کرد وبه خوردن غذای چرب و پر از گوشت، (پلو ته چین) پرداخت و به من نیز اصرار می کرد که بیا با من از این غذا بخور. از او اصرار بود و از من امتناع، سرانجام، به او گفتم من در شرایطی هستم که غذای «حیوانی» نمی خورم. آن مرد گفت: بیا بخور،‌آنچه را شنیدی معنایش این است که «مثل حیوان نخور» نه آنکه «حیوانی نخور» (یعنی انسان نباید مانند حیوان غذا بخورد که پایبند به حلال و حرام و طهارت ونجاست نیست، نه آنکه از محصولات حیوانی از گوشت و روشن و پنیر استفاده نکند، زیرا اینها را خداوند بر انسان حلال کرده است، اگر حرام باشد، نان خشک هم حرام است و اگر حلال و پاک باشد گوشت و ماهی دریا و مرغ هوا نیز حلال است ومصرف آن مانعی ندارد).
آقای کمله ای می فرمود: آقا پس از آنکه این جمله را فرمود: از نظرم غایب شد و من تازه فهمیدم آن کسی که من در طلب او اربعین گرفتم، همین آقا بود، ولی من او را نشناختم.نکته: اهل دل وکمال در این داستان به جمله ای که آقا امام زمان(علیه السلام) به شیخ محمود کمله ای فرمود: «مثل حیوان نخور نه آنکه حیوانی نخور» دقت بیشتری داشته باشند که تمام رمز موفقیت و رسیدن به سعادت ونیل به دیدار امام زمان(علیه السلام) در همان جمله اول است که فرمود:‌ «مثل حیوان نخور، زیرا ریاضت اصلی این است». کاری که مخصوصاً در این دوران مشکل است، اللهم اعاذنا الله من شرور انفسنا و سیات اعمالنا و وقفنا بلقاء مولانا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه). 

دسته ها :
جمعه بیستم 10 1387
X