-----------------------(1)----------------------
نویسنده ای آنقدر خودش را سانسور کرد تا دیگر اثری از او باقی نماند
مغز زبان باز ، کنترلی بر زبان او ندارد
فرق گدا با فقیر در این است که فقیر هنوز گدا نشده است
---------------------(2)----------------------
چشمها همه چیز را می بینند ، جز خودشان را .
چشم دل چشمها را شرمنده می کند.
در فکری افتادم که هیچ فکری نتوانست بیرونم بیاورد .
" ملک الموت " اولین آشنا در فصل دوم زندگی است .
-----------------(3)------------------
نمی دانم چرا بعضی افراد با داشتن دو تا چشم همه چیز را یکی میبینند
زنبور عسل با دیدن این همه عسل تقلبی انگشت به دهان مانده است
برای اینکه سریعتر فکر کنم به مغزم روغن می زنم
-----------------(4)------------------
از همه چیز سیر شدم به جز صبحانه ، ناهار و شام
وقتی می خواهم حرف پنهانی بزنم گوشهایم را می گیرم
برای اینکه حرفهای بزرگی بزنم دهانم را زیر میکروسکوپ می گذارم
هر لقمه ای که قورت می دهم معده ام فریاد می زند : « خوش آمدی »